این شعر از سعدی را بخوانید:
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تـو بـسـتـانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فـراق افـتـد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش ســـرو بـنـشیـنی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سـفــر کـردنـد هــر یــاری بـه اقـصـایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریـایـی درافـتـادم کـه پـایـانـش نـمـیبـیـنم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سـخـت مـیآیـد و لیـکـن صـبـر مـیبـایـد
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تـاریـکـی و تـنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهـسـتـه مـینـالـم مـگر دردم نـهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمـی بــا دوســت در خـلـوت بـه از صــد ســال
در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
مــن آن مـرغ سخندانم که در خاکم رود صـورت
هـنـوز آواز مـیآیــد بــه مــعــنــی از گـلــسـتـانـم
من بارها این شعر سعدی را خواندهام (بهتر بگویم: شنیدهام)؛ همیشه بیت آخر آن به نظرم ضعیف میآمد و درنظرم از اوجی که بقیهی ابیات دارند قدری فاصله داشت. گویی از سر اجبار و برای پایان دادن غزل ساخته شده است. تا این که امروز که نا خودآگاه این بیت را با خودم زمزمه میکردم، احساس کردم چقدر این بیت زیباست. انگار در آن واحد همهی این موارد از نگاهم گذشت:
- به لطافت تشبیه شاعر به مرغ، به اشارهی ظریف لفظ سخندان به سالها علماندوزی و تجربههای بیشمار دقت کردم.
- به تعبیر «در خاک رفتن صورت» به جای رفتن از دنیا، که نمیدانم خودآگاه بوده و یا ناخودآگاه. اگر ناخودآگاه باشد، بیگمان حس شاعر نسبت به جاودانگی را در خود دارد و این را سعدی در جاهای مختلف گفته است. مثلا وقتی میگوید: «خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود / در این سخن که بخواهند برد دست به دست.» یا در جای دیگری: «هفت کشور نمیکنند انشا / بی مقالات سعدی انجمنی» و ... .
- کشش و درازای مخفی در معنای لفظ «هنوز» که با کشش آوایی «آواز» و «میآید» بلافاصله در ذهن خواننده جاگیر میشود.
- ایهام موجود در «م» انتهای بیت، که میتواند مضاف الیه آواز یا مضاف الیه گلستان باشد و در حالت اول گلستان همان باغ و چمن و در حالت دوم کتاب سعدی باشد. انگار سعدی میگوید که من نخواهم مرد و آوازم همیشه از «گلستان» شنیده میشود.
- گلستان اگر در معنی اول باشد، به نوعی شعر را جمع و جور میکند: شاعر ابتدا ذهن خواننده را به سمت مرغی در میان شاخههای درختان میبرد و قدری از آواز او را به ما میچشاند سپس نگاهش را به سمت خود جاودانهی شاعر برمیگرداند و در انتهای بیت دوباره به همان گلستان و مرغ آوازهخوان میکشاند.