در منطقهای نزدیک به شهر محل تولد من، جایی وجود دارد که در آن بخشی از مردم بر اساس سنتهای دوران خانها و اشرافیتهایی که مربوط به آن دوران است، برای خود نسبت به بقیه ساکنان آنجا برتری قائل هستند. آنها خود را «میر» مینامند و به بقیهی افراد لقب «رعیت» میدهند. هرچند دوران خان و اربابها سالهای سال است که تمام شده ولی ذهن و خیال فرزندان و بازماندگان آنها هنوز طبق قواعد قبلی کار میکند.
باری در یکی از کلاسهای دبستان معلم از یکی از بچهها در مورد وضع خانوادهاش پرسید و گفت که آیا شما «میر» هستید؟ پسرک با تبختری کودکانه و لابد به تقلید بزرگترهای خودش گفت که بله و جملاتی دیگر هم گفت. من درنگ نکردم و از معلم فرصت خواستم و گفتم: اگر اینها «میر» هستند، ما «امیر» هستیم. و با این جمله به نام کوچکم اشاره کردم. در تمام دوران مدرسه -پیش و پس از این واقعه- به ندرت به سخن معلمان آن هم با صراحت اعتراض میکردم و نمیدانم در آن لحظه چه نیرویی مرا به گفتن این جمله واداشت اما شاید این دو مورد از دلایل آن کار بود:
- با اشاره به اسمم می خواستم بگویم که این القاب و عبارات همه اعتباری است. حتی کودکی چون من نیز میتواند بدون این که کار مهمی انجام داده باشد، چنین لقب باشکوهی داشته باشد. چنین چیزهایی ارزشی ندارد و «تلک امة قد خلت، لها ما کسبت و لکم ما کسبتم».
- من در برابر نام و لقبی که آنها به گروه خود میدادند، به نام کوچکم اشاره کردم که فقط مال من بود و میراثی مشترک میان خانوادهام نبود. شاید میخواستم بگویم که: من شرف و فخر خویش و آل و تبارم / گر دگری را شرف به ایل و تبار است.
راست میگویند که: «حرف قرص از بچه پرس!»